امید زندگی مامان و بابا

نی نی خاله سپیده رفت

سلام عشقم...خوبی مامانی؟ عزیز دل مامان دیدی چی شد؟ نی نی خاله سپیده و عمو علی از پیششون رفت....اسمش پونه بود. عمو علی این اسم رو براش انتخاب کرده بود. هفته ی پیش خاله سپیده یهو دل درد شدید گرفت.بردیمش دکتر بعد از سونوگرافی فهمیدیم که فقط ساک نی نی تشکیل شده و نی نی نیست...خاله و عمو خیلی خیلی ناراحت هستن... من جلوی اونا عادی یودم ولی رفتم تو اتاق و کلی گریه کردم.. عزیزم بیا من و تو برای خاله دعا کنیم تا دوباره زود زود نی نی دیگه ای بیاد تو دلش... عشقم خیلی خیلی از خدا و خود تو ممنونم که پیشم هستی... میدونم چند روزی رو کار زیاد داشتم و شما رو اذیت کردم.ولی ممنون که مراقب خودت و مامانی هستی. دوست دارم عشقم....بوس بوس ...
26 دی 1391

پا قدم نی نی جونم

سلام عشقم خوبی عزیز دلم؟حالت چطوره؟ امروز شدی 8 هفته و 4 روز عشقم از وقتی که شما اومدی توی زندگی من و بابایی همش خبرای خوب بهمون میرسه همه میگن از پا قدم شماست نفسم.اول که خود شما اومدی بعدش تونستیم ساختمون اموزشگاه رو بخریم چند روز پیش هم که خبر قبولی من توی فوق لیسانس...خیلی خوشحالم کوچولوی مامان. دیروز با بابایی رفتیم دانشگاه ثبت نام کردیم کلاسام از 5 اسفند شروع میشه مامانی شما هم با من می ای دانشگاه ازهمون اولش دانشگاهی و فرهیخته میشی.سعی کن تو هم با من درس بخونی و خوب یاد بگیری خب؟ عزیز دلم فقط یکم نگران موقع امتحاناتم اخه تیر ماه ماه هشتم هستم یکم سخته میشه.... همه بهم گفتن ترم اول رو مرخصی بگیر ولی تو که مامانت رو میشناسی ...
18 دی 1391

اولین باری که مامان و بابا امید زندگیشون رو دیدن

سلااااااااااام عشق مامان وبابا امروز من و بابایی و مادرجونی رفته بودیم پیش دکتر برای سونوگرافی.از خانم دکتر اجازه گرفتیم تا بابایی هم بیاد تو و شما رو ببینه...خیلی استرس داشتم.... بابایی و مادرجون پشت دکتر سرپا بودن و به صفحه مانیتور نگاه میکردن.خانم دکتر شما رو بهشون نشون داد.یه قسمت سیاه بود که شما وسطش بودی یه جورایی گرد و سفید بودی.دکتر گفت تپش قلب شما هم خیلی خوبه.... نمیدونی چه دقایق قشنگی بود..انگار دنیا مال من بود..... دکتر گفت خدا رو شکر بارداریه خوبی داری وضعیت و جای نی نی هم خیلی خوبه ... خدایا شکرت.بخاطر این جواهر زیبایی که در وجودم دارم ازت ممنونم.خدایا خیلی دوست دارم راستی عزیز دلم بابایی میگه نی نی شبیه منه گرد ...
9 دی 1391

اشنایی مامان و بابا

سلام عشقم.خوبی؟صبحت بخیر عزیز دلم.. بابایی رفته بیرون دنبال اماده سازی آموزشگاه.ایشالله تا هفته دیگه افتتاح میشه مامانی... منم خونه تنها بودم گفتم یکم با شما حرف بزنم عشقم.میخوام امروز برات تعریف کنم چطور من و بابایی با هم اشنا شدیم.... من خیییلییی کوچولو بودم 14 سالم بود و بابایی 15 سال من یه دختر خیلی ساده بودم.اون موقعه ها دوستام از من هوشیارتر بودن با یه مداد خط لب که از لوازم ارایش مامانشون برمیداشتن هم رژ میزدن هم سایه هم گونه .... ولی من اصلا تو بحر این کارا نبودم...یه دوستی داشتم به اسم نازنین جون با هم همکلاسی بودیم.ترم اخر بود شروع امتحانات خرداد که نازنین جون ما رو تولدش دعوت کرد...اول پدر جون اجازه نمیداد من برم ولی ان...
9 دی 1391

تولد بابایی

سلام عشقم.خوبی مامانی؟ عزیز دلم چقدر تو خوب و مهربونی که هم مراقب خودتی هم مامانی.. دیشب تولد بابایی بود.البته اول دی تولدشه ولی ما همیشه شب یلدا رو براش جشن میگیریم. کلی مهمون داشتیم مادرجون اینا بودن دایی های من و بابایی بودن باباجی بود عمو بود خاله رویا و عمو سیروس هم بود.....خیلیییییییییییییی خوش گذشت.... مامان جونی آش ترش درست کرده بوووود خییییللللییییی باحال شده بود. هندونه خوردیم فال گرفتیم ....فال همه خیلی خیلی خوب اومد.مال همه درست بود عشقم. اسم فال مامانی بود نرگس رعنا پدرجونی میگفت رعنا و نرگس دوتا اسمه پس آریسا دوقلو داره خلاصهه همه چیز عالی بود رقصیدیم عکس گرفتیم کیک خوردیم و کادووو دادیم.... من که میدونی تبلت ...
1 دی 1391
1